سید محمدحسین سید محمدحسین ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

هدیه ی مهربان ترین

زندگی؟

قبل تر از این سونوگرافی رفتن خیلی رسم نبود. غالبا جنسیت بچه با به دنیا آمدنش معلوم می شد. مادر من اما خواب شهید فرهاد نصیر قرچه داغی، را دیده بود. در مراسم روز عقدش با دختری قدبلند و سبزه رو. مادرم همان موقع فهمید باید دنبال یک اسم دخترانه بگردد برای نوزادش. ****** مراسم هیئت میثاق با شهدا را دوست دارم. اصلا یک جور دیگر است. روضه هایش زنده است. مال الان توست انگار. مقتل عاشورایش حماسه ای تاریخی نیست که بخوانی و رد شوی. انگار من روزهایی از عمرم را همان جا توی دانشگاه امام صادق جا گذاشته ام. کنار همان مقتل خوانی ها. توی آن چند روز محرم. آن جا چند نفر هستند که هر چند گمنامند اما گواهی می دهند به عشق و شوری که در این روضه هاست. امید می دهن...
23 آذر 1392

عشقولانه های محمد حسین

- مامان! خیلی می دونم عاشقمی! از کجا؟ تهران! - مامان! خیلی دوسِت دارم انشالا! - مامان! خیلی شما دلم برات تنگ میشه! (وقتی همش پیش همیم و صرفا به عنوان جمله ای برای ابراز علاقه!) - مامان خیلی دوسِت دارم بیشتر! - علی! خیلی خودتو دوست دارم!
13 آذر 1392

راهنمایی عاطفه

در پست قبل، نقدی نوشتم بر نوع برخوردی که خیلی بین ما رایج است و چند تا از دوستان می خواستند راه حل من را بدانند. البته حق با آن هاست و نقدی کامل است که شامل راه حل جایگزین هم بشود. من هم تصمیم گرفتم نکته هایی را که قبلا خوانده بودم به صورت خلاصه بنویسم. امیدوارم مفید باشد. اول از همه باید سن بچه را در نظر گرفت. و به صورت دقیق تر رشد کلامیش را. اگر بچه در سنی است که هنوز کامل صحبت نمی کند و مهم تر از آن مفهوم حرف های ما را کامل نمی فهمد، راه حل «مامان پری» جان به نظرم خوب می آید. دوباره این جا می گذارمش: به نظرم روش درست اينه كه  ١- بشينى كنارش يعنى خيلى مهمه هم قدش شى ٢- سعى كنى باهاش ارتباط چشمى برقرار كنى و ازش علت...
13 آذر 1392

حرف های ما، شنیده های کودکان

امروز صحنه ی برخورد یک مربی با یک پسر کوچولو ذهنم را مشغول کرد. پسرک از دو سه تا پله افتاده بود پایین و داشت گریه می کرد. اولین واکنش مربی که البته واقعا مهربان بود، این بود که اومد بغلش و پرسید چی شده؟ بعد شروع کرد به سخنرانی در حالی که پسرک هم چنان نارحت و دستاش توی صورتش بود. مربی گفت: تو خیلی قوی هستی. مگه نه؟ پسرک سرشو تکان داد. مربی گفت تو که قوی هستی دردت نمیاد که! و پسرک را به زور بغل کرد. بعد گفت الانم داری می خندی. نه؟ گریه نمی کنی که! پسرای قوی که گریه نمی کنن. حالا بیا دوباره بندازمت با هم بخندیم. بعد همان طور که پسرک توی بغلش بود به سمت زمین خم شد و خندید. ظاهرا پسرک از اون حالا اولیه دراومد و حواسش پرت شد اما پیام ه...
11 آذر 1392

سختی های بچه داری از نوع محمد حسینی

* سوییچ ماشینو آورده می گه: سوئیچو هم بزن! یک ربع گریه می کرده بلکه من بفهمم منظورشو! * یک جا کلیدی چرمی آورده با n تا کلید توش. گفته بزن به شلوارم. وقتی آویزونش کردم، از شدت سنگینی شلوارش تقریبا از پاش در اومده. گریه می کنه.نه حاضره از انبوه کلیدها بگذره نه دوست داره شلوارش بیاد پایین نه حاضره هیچ کار دیگه ای بکنه! * رفته کفشای قدیمی شو پیدا کرده ( چون کلا تو خونه تفریحش اینه که هی کمدها و کشوها و کابینت ها رو بجوره و چیزای جالب پیدا کنه!) براش تنگ شدن. اما به زور و اصرار پاش می کنه. داره از فرط درد پاهاش ناله می کنه ولی حاضر نیست درشون بیاره! * بازم رفته سر کمد! یکی از کفش های سید علی رو که برای خودش کوچک شده ولی هنوز برای محمد حسی...
1 آذر 1392
1